کانت نوکری داشت که پیرمرد ِ مسنی بود. خود ِ کانت هم خیلی فقیر بود طوریکه یکدونه پیرهن داشت که وقتی میشستش، اونقدر بیرون نمی رفت تا اون خشک بشه. یه لا قبا بود. حالا حساب بکنین که چنین آدمی چقدر می تونه به نوکرش پول بده. این پیرمرد هم زن و بچه داشت و خیلی هم محتاج بود، اما هر ماه نصف حقوقش رو به یه زن بسیار فقیری می داد که چندتا بچه ی قد و نیم قد داشت. کانت که از این موضوع مطلع شد از خودش سؤال کرد:
- 1- چرا این کار رو می کنه؟
- 2- چرا همه ی آدمها این کار رو خوب میدونن؟ عقل که میگه این کار خوب نیس. پس خوب بودن ِ این کار از کجا میاد؟
اگه خوب فکر کنین همین دو سؤال معاد رو اثبات میکنه. هر کس می شنوه فلانی گذشت کرده از حقش میگن: چه جوانمردی! هرکس رفتار پوریای ولی رو می بینه، با این وجود که او زمین خورد میگه چه بزرگی و مقامی
ای درون پرور ِ برون آرای ای خرد بخش ِ بیخرد بخشای (سنایی) ذره ای دردم ده ای درمان ِ من زانکه بی دردت، بمیرد جان ِ من (عطار) * برای گفتن بعضی حرف ها به هم ، حرمت قائل باشید *
درست